دست در دامن مولا زد در
که علی بگذر و از ما مگذر . . .
عید سعید غدیر مبارک
عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی انتظارو انتظار
عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی دیده بردر دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی شاعری دلسوخته
عشق یعنی آتشی افروخته
عشق یعنی یک تیمم، یک نماز
عشق یعنی عالمی رازو نیاز
عشق یعنی با پرستو پر زدن
عشق یعنی آب بر آذر زدن
عشق یعنی چون محمد پا به راه
عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه
عشق یعنی همچو من شیدا شدن
عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی یک شقایق غرق خون
عشق یعنی درد و محنت در درون
عشق یعنی یک تبلور، یک سرود
عشق یعنی یک سلام و یک درود
کسی ما را نمی پرسد
کسی ما را نمی جوید
کسی تنهایی ما را نمی گرید
دلم در حسرت یک دست
دلم در حسرت یک دوست
دلم در حسرت یک بی ریای مهربان مانده است
کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی؟
کدامین آشنا آیا به جشن چلچراغ عشق ،مهمان می کند ما را؟
و اما با توام!
ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی
تو که حتی شبی هم ،به خواب من نمی آیی!
من امشب از تمام خاطراتم با تو خواهم گفت
من امشب با تمام کودکی هایم برایت اشک خواهم ریخت
من امشب دفتر تقویم عمرم را به دست عاصی دریای نا آرام خواهم داد
همان دریا که بغض شکوه هایم در گلوی موج خیزش زخم بر می داشت
همان دریا که می گفتی تو را در من تجلی می کند ای عشق!
ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی....
غدیر همه تاریخ است که با علی پیوند خورده است غدیر برکه نیست ،اقیانوسی نا پیدا کرانه است که سراسر هستی را فراگرفته است باشد که در روز واپسین از دست ساقی کوثر جرعه ای بنوشیم عید بر شما مبارک
شب بود و خورشید به روشنی می درخشید پیرمردی جوان یکّه و تنها با خانواده اش در سکوتِ گوش خراشِ خیابان ؛
قدم زنان ، ایستاده بود! ...
(؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!...)
دنیا وفا ندارد! مثلِ تو و غم و من
این را شنیده بودم ، پیوسته روزِ رفتن
دنیا وفا ندارد! این را تو گفته بودی
باور نکرده بودم ، تا اوجِ برنگشتن!
یک روز ما شدیم و دنیا به ما نظر کرد
جای کمی نشان داد اندازه ی نشستن
روزِ دگر ولی او ؛ بی رحم گشت و جانی
من گشت مای هر دو با اندکی شکستن
(دنیا)! وفا نکرد او من نیز با غمِ تو
سختی به ما نشان داد بیهوده دل نبستن
شرم از خدا نکردیم این را من و تو گفتیم؛
ما می شود شکسته پیوسته میشود من!
دل بی لطف تو جان ندارد
جان بی تو سر جهان ندارد
ناید ز کمال عقل،عقلی
تا نام تو بر زبان ندارد
ناید ز جمال روح،روحی
تا عشق تو در میان ندارد
جز در خم زلف دلفریبت
روح القدس آشیان ندارد
عقل ارچه شریف رهنمایست
بی نطق تو خان و مان ندارد
روح ارچه لطیف کدخدایست
بی حسن تو آب و نان ندارد
خورشید که یافت خاک کویت
هرگز سر آسمان ندارد
گلنار که دید رنگ رویت
زان پس دل بوستان ندارد
با ناز و کرشمه ی تو ،وصلت
بامیست که نردبان ندارد
در عالم عشق کو نسیمی
کز زلف تو بوی جان ندارد
دارد همه چیز جان ولیکن
انصاف بده که جان ندارد.
میگفت: همه مثل هم نیستن ،آخه خودش رو از بقیه جدا می دونست امّا وقتی اونم تو عمقِ رودخونه ی زندگی دستام رو ول کرد و خودش تنهایی از رودخونه رد شد موجا بهم ثابت کردن که همه ی آدما شاید مثلِ هم نباشن امّا همشون نامردن!!!
شراب چشمانت را که چشیدم، دانستم چرا بر من
حرام شده ، خواستم گیلاسی از میِ لبانت بنوشم ترسیدم دردناکتر از چشیدن نگاهت باشد پس از آن گذشتم !
سوزشِ دستم را به روی شعله ی شمعی حس کردم امّا آتشِ آن سوزنده تر از عشقی نبود که قلبم را سوزاند!!!
بی اشک هم می توان پرواز کرد تا سرزمین نقره ای باور یک عشق...
بی صدا هم می توان فریادی به بلندای دوستت دارم ها سر داد....
بدون نگاه هم می شود از راز درونی قلب سخن گفت...
اما بدون تو نمی شود. . . نه پرواز کرد نه فریاد زد و نه سخن گفت. . . .
می توان یک شعر بلند بود که خواننده از خواندنت همیشه خسته شود یا می توان یک جمله بود که تا همیشه در ذهن دیگری نقش بندد.
می توان فریاد بود که بلند است اما زجر اور و خسته کننده و یا می توان ارامش بود که تمام فریاد ها را در خود پنهان می کند.
میتوان از یک کلمه جمله ای گفت و با ان دلی را شاد کرد و یا می شود با همان کلمه کینه ای ابدی را در قلبها ؛شعله ور ساخت.
اری!برای انسان بودن و به انسانیت رسیدن؛راه های ممکن و ناممکن زیادی را باید طی کرد اما از چه گفتن و به کجا رفتن، با که بودن و از که گفتن مهم است نه به هدفی نامعلوم رسیدن!!!!!!
بی شک زندگی همین رفتن هاست و انچه می ماند خاطره ما انسانها ست که زندگی قرن ها را به هم پیوند می زند.
بی شک این همان غربت درونی ست که از وجود زمان بر وجود ادمیت خود نمایی می کند.
اینها همه بانگ بر خورد مرز افکار ما انسانهاست که هنوز هم می شود انرا در هیاهوی زمان احساس کرد.
من همیشه برای گفتن اینجا نیستم گاهی هم برای شنیدن می ایم...
می خواهم بدانم هنوز ؛تا پایان (من شدن) چقدر راه باقیست و هنوز چقدر می توان بر نگاه عابرین پیاده خیره شد و هیچ نگفت.
هنوز ما به باور حقیقتها دوریم....
به همین خاطر ؛اسان بر چهره واقعی ریا لبخند می زنیم و صداقت را کتمان می کنیم.
باید بیاموزیم که اگر لبخندی می زنیم از سخاوت باشد نه از ریا!
اری باید همه بیاموزیم:
که تا ادمیت چقدر فاصله است..
...
من یا تو؟
سکه دوستی!
بیهوده!
یاد
بهار!
ذهن پنجره!
!
تیغ زمانه!
!!!
!
بی صدا
سر در گریبان!
از جنس خودم!
فصل کشتار!
[همه عناوین(324)][عناوین آرشیوشده]