صُب دِلُم میخوات تُ شُو بخَندی
اِنگو گُل توُ باغِ نُو بخَندی
اَی می خوی واسِی خودُم نَخَندی
نفرین می کُنَم رُو اُو بِخَندی
یک شب زِ خواب ، مردمِ چشمم پریده بود
با اشتیاق کوچه ی شب را ؛ دویده بود
در سایه سار ِ شب پس ِ دیوار ِ بی کسی ،
گویی، صدای پای خدا را ؛ شنیده بود !!
هیچ وقت با کسی که دوستش داری خداحافظی نکن و اگه یه روز مجبور شدی ترکش کنی فقط بهش بگو : به امیّد دیدار !
باز گریه کردم
باز به هوای با تو بودن گریه کردم
باز شکوه کردم
باز از دوری تو شکوه کردم
من که چنین مشتاق توام
تو بگو که در این دیار بی وفایی مشتاق کیستی ؟؟؟
... و اگر می دیدم آسمان گریان نیست ؛
فقطش میگفتم ؛
که دلم تنگِ تو است
بعد گریان می شد
و تو از چشم ِ غریبانه ی یک اسب ِ سفید
که به جولانگه آبی می رفت،
ساده می افتادی!
و تن ِ مزرعه آبی می شد
بعد من با تو و گندم بودیم
زندگی رونق داشت !
....
تقدیم به اونی که موقع دلتنگی به جای شعر گفتن برگه های دفتر سفیدشو پاره می کنه و تیّکه پاره های دفترش، همون شعر ِ قشنگیه که من هیچ وقت نتونستم بگم !
عشق را تقدیم کسی کن که لایق ِ آن باشد نه تشنه ی آن چون تشنه ی عشق روزی سیراب می شود !
* ویلیام شکسپیر *
در نوجوانی
بی خیال از حال خویش
بی خبر از هر دورنگی و ریا و تشویش
در بهاری
صید چشمانت شدم
بی پروبالت شدم
ناگهان دیدم که ای وای گرفتارت شدم
عشق ورزیدی وورزیدم
ناز خندیدی وخندیدم
تارهای غم دل را تیز ببریدی وببریدم
روزهامان می گذشت ومی گذشت
سالهاهامان می گذشت ومی گذشت
نیک می دانستیم وبس
که باید رفت و رفت
تانا کجا ؟
آخر جاده ای بی انتها
من چشم دل بر همه کس بس بدم
روی زآزرده دلان شسته بدم
نا گاه بدیدم که ز من زار شدی
پرده ی عشقم دریدی و زمن دور شدی
آه که چه دیر دانستم ....
تا به همراه تو بودم تو به من یار بدی
همره و هم نگه و عشق دلدار بدی
آه پیش چشمت دگرت نیست هوایی زدلم
رو به زاری می کند هر دو چشمان ترم
تو اگر چشم دل از روی دلم شسته بدی
پس چرا این همه وقت مرا بازیچه ی خود کرده بدی
تو بگو چه کسی جای مرا در دل تو پرکرده
اوچه کرده که مرا از چشم تو بیرون کرده
من چه کردم؟
این گناه است ؟
این گناه است که عشقت تا ابد گل کرده؟
حال که میدانم که رفتی و نمی مانی تو پیشم
حال که می دانم گره خورده نگاهت با نگاه دیگری
پس چرا بازم نمی گویی که رفتی؟
پس چرا باز هم نمی خواهی بدانم؟
تو نگو شرم میداری از نگاهم!!!
من بیچاره دگر نایی ندارم
من بیجاره دگر حالی ندارم
تو بزن تیر خلاصم.......
تو بزن تیرخلاصم.......
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی
کل دنیا سراب است بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند
زندگی یعنی چه ؟. . . . .
نگاه خسته من به در ، نمی دانم ، انتظار ، خستگی ، تولد ، مرگ !
و شاید عزایی که هیچ گاه مرده ندارد !
شیون و فریادی بی هدف . . . . . من نمی دانم !؟!
فقط تعبیرم این است که زندگی کودکی بیش نیست
من زندگی را کودکی می دانم که در گهواره ای است و مادام در حال گردش و چرخ خوردن است
و مادام تحول دارد
هرگونه که تربیتش کردی همان را با تو می کند . . . . .
زندگی یعنی نیاز
نیاز به . . . . . . .
زیستن ، نگریستن ، دل بستن و گریستن یک عمر به ازای هرگز نرسیدن است !!!
...
من یا تو؟
سکه دوستی!
بیهوده!
یاد
بهار!
ذهن پنجره!
!
تیغ زمانه!
!!!
!
بی صدا
سر در گریبان!
از جنس خودم!
فصل کشتار!
[همه عناوین(324)][عناوین آرشیوشده]