سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کل بازدیدها:----109116---
بازدید امروز: ----109-----
بازدید دیروز: ----1-----
کانون شعر و ادب دانشگاه علوم پزشکی فسا

 

نویسنده: عاطفه معافیان
سه شنبه 86/10/4 ساعت 2:57 عصر

خانمی‌ از منزل‌ خارج‌ شد و در جلوی‌ در حیاط با سه‌ پیرمرد مواجه‌ شد. زن‌ گفت‌: شماها رانمی‌شناسم‌ ولی‌ باید گرسنه‌ باشید لطفا به‌ داخل‌ بیایید و چیزی‌ بخورید. پیرمردان‌ پرسیدند: آیا شوهرت‌منزل‌ است‌؟ زن‌ گفت‌: خیر، سرکار است‌. آنها گفتند: ما نمی‌توانیم‌ داخل‌ شویم‌. بعد از ظهر که‌ شوهر آن‌زن‌ به‌ خانه‌ بازگشت‌ همسرش‌ تمام‌ ماجرا را برایش‌ تعریف‌ کرد. مرد گفت‌: حالا برو به‌ آنها بگو که‌ من‌ درخانه‌ هستم‌ و آنها را دعوت‌ کن‌. سپس‌ زن‌ آنها را به‌ داخل‌ خانه‌ راهنمایی‌ کرد ولی‌ آنها گفتند: ما نمی‌توانیم‌با هم‌ داخل‌ شویم‌. زن‌ علت‌ را پرسید و یکی‌ از آنها توضیح‌ داد که‌: اسم‌ من‌ ثروت‌ است‌ و به‌ یکی‌ دیگرازدوستانش‌ اشاره‌ کرد و گفت‌ او موفقیت‌ و دیگری‌ عشق‌ است‌. حالا برو و مسئله‌ را با همسرت‌ در میان‌بگذار و تصمیم‌ بگیرید طالب‌ کدامیک‌ از ما هستید! زن‌ ماجرا را برای‌ شوهرش‌ تعریف‌ کرد. شوهر که‌بسیار خوشحال‌ شده‌ بود با هیجان‌ خاص‌ گفت‌: بیا ثروت‌ را دعوت‌ کنیم‌ و منزلمان‌ را مملو از دارایی‌نماییم‌. اما زن‌ با او مخالفت‌ کرد و گفت‌: عزیزم‌ چرا موفقیت‌ را نپذیریم‌! در این‌ میان‌ دخترشان‌ که‌ تا این‌لحظه‌ شاهد گفت‌ و گوی‌ آنها بود گفت‌: بهتر نیست‌ عشق‌ را دعوت‌ کنیم‌ و منزلمان‌ را سرشار از عشق‌کنیم‌؟ سپس‌ شوهر به‌ زن‌ نگاه‌ کرد و گفت‌: بیا به‌ حرف‌ دخترمان‌ گوش‌ دهیم‌، برو و عشق‌ را به‌ داخل‌دعوت‌ کن‌، سپس‌ زن‌ نزد پیرمردان‌ رفت‌ و پرسید کدامیک‌ از شما عشق‌ هستید؟ لطفا داخل‌ شوید ومهمان‌ ما باشید. در این‌ لحظه‌ عشق‌ برخاست‌ و قدم‌ زنان‌ به‌ طرف‌ خانه‌ راه‌ افتاد. سپس‌ آن‌ دو نفر هم‌ بلندشده‌ و وی‌ را همراهی‌ کردند. زن‌ با تعجب‌ به‌ موفقیت‌ و ثروت‌ گفت‌: من‌ فقط عشق‌ را دعوت‌ کردم‌! دراین‌ بین‌ عشق‌ گفت‌: اگر شما ثروت‌ یا موفقیت‌ را دعوت‌ می‌کردید دو نفر از ما مجبور بودند تا بیرون‌منتظر بمانند اما زمانی‌ که‌ شما عشق‌ را دعوت‌ کردید، هر جا که‌ من‌ بروم‌ آنها نیز همراه‌ من‌ می‌آیند.
هر کجا عشق‌ باشد در آنجا ثروت‌ و موفقیت‌ نیز حضور دارد


    نظرات دیگران ( )
نویسنده:
سه شنبه 86/10/4 ساعت 1:3 عصر

بارالها     قسمت     به     جام    مستان

  

                              به  شب بلند یلدا، به ندای دوردستان

 

به دل شکسته ی من،به نوای سوگواران

 

                             به نهایت بزرگی،به  ندای دل   یاران

 

فرجی  عطا بفرما و دلم  ز غم  جدا کن

 

                           وتوای خدای مستان گره ازدلم رها کن

 

که در این مرید کویت نفسی دوباره آید

 

                          دل   کبریایی  ما  ز چرا  دوباره   نالد


    نظرات دیگران ( )
نویسنده:
سه شنبه 86/10/4 ساعت 12:48 صبح

به چشمانت بیاموز هر کسی ارزش دیدن ندارد،

به چشمانت بیاموز که به چشم به راه بودن عادت نکند ؛ بیاموز که به در خیره نماند .

 به چشمانت بیاموز که برای هر کسی بیخواب نشود.

به زبانت بیاموز که هر اسمی ارزش جاری شدن ندارد .

 به زبانت بیاموز به هر کسی نگوید دوستت دارم .
به لبانت بیاموز هر لبی ارزش بوسیدن ندارد.
به پاهایت بیاموز هر راهی ارزش رفتن ندارد ، به آن دو بیاموز که به رفتن عادت نکند .
به اشکهایت؛ آن مروارید ها که بسیار عزیزهستند بیاموز که برای هر کسی نریزند.
به گیسوانت ؛ آن موج سیاه بیاموز که برای هر کسی افشان نشود .

 به دستانت بیاموز ؛ به آن دو بیاموز که هر دستی ارزش لمس کردن را ندارد.

 به قلبت بیاموز همیشه عاشق باشد و عاشق هر کسی نباشد.
امیدوارم همیشه زندگی روی خوش به شما نشان دهد.


 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده:
دوشنبه 86/10/3 ساعت 11:0 عصر

خواهر کوچکم از من پرسید پنج وارونه چه معنا دارد؟!

من به او خندیدم!

گفت: روی دیوار و درختان دیدم!

باز هم خندیدم!

گفت: خودم دیدم مهران پسر همسایه، پنج وارونه به مینا می داد!

آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید!

بغلش کردم و بوسیدم!

و با خود گفتم: بعدها با دیدن بی وقفهء درد، سقف دیوار دلت خم گردد

و آنوقت می فهمی پنج وارونه چه معنا دارد...

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: عاطفه معافیان
دوشنبه 86/10/3 ساعت 8:26 عصر

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی، ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می کنم» سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند. دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت. سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»


    نظرات دیگران ( )
نویسنده:
دوشنبه 86/10/3 ساعت 4:28 عصر

شرابِ شیشه ی بشکسته ای تو

 کبوتر بچه ی دل خسته ای   تو !

دلم می سوزه  از  این رو  برایت ،

که گلبرگِ گلِ  بی دسته ای  تو !


    نظرات دیگران ( )
نویسنده:
دوشنبه 86/10/3 ساعت 3:5 عصر

سلام

اول اینکه من آدم غرغرویی نیسم،دوم چه عیب داره که ما علاوه بر شعر،از چیز های دیگه هم حرف بزنیم،مثلآ از دلتنگیامون از دوست داشتن، از سلیقه ها،از نفرت ودر کل درد دل کنیم. هدف از ساخت این وبلاگ مگر چیزی جز این بوده؟

پس من به تمام بچه های کانون شعر وادب غریبانه همین جا اعلام میکنم:

       

                       هر چه می خواهد دل تنگتان بنویسید

                

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده:
دوشنبه 86/10/3 ساعت 1:45 عصر

نه از آغاز چنین رسمی بود

         و نه فرجام چنین خواهد شد

                  که کسی جز تو ،تو را در یابد

تو در این راه رسیدن به خودت تنهایی

ظلمتی هست اگر،

چشم از کوچه یاری بردار

و فراموش کن این کهنه خیال

نور فانوس رفیقی که تو را دریابد

         دست یاری که بکوبد در را

                   پرده از پنجره ها برگیرد

                            قفل را بگشاید.

کوله بارت بردار

دست تنهایی خود را تو بگیر

و از آیینه بپرس:

منزل روشن خورشید کجاست؟

شوق دریا اگرت هست، روان باید بود

ور نه در حسرت تنهایی رودی به زمین خواهی شد.

مقصد از شوق رسیدن خالیست

راه سرشار امید

و بدان کین امروز ،منتظر فردایست

که تو دیروز در امید وصالش بودی.

بهترین لحظه راهی شدنت اکنون است

لحظه را دریابیم

باور روز، برای گذر از شب ،کافیست

و از آغاز چنان رسمی بود

که سرانجام چنین خواهد شد.

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: عاطفه معافیان
یکشنبه 86/10/2 ساعت 11:40 عصر

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید

. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاض و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: عاطفه معافیان
یکشنبه 86/10/2 ساعت 11:39 عصر

من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانهء پر عشق و صفای من گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانهء ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دگر
خانهء دوست کجاست؟


فریدون مشیری


    نظرات دیگران ( )
<   <<   6   7      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • ...
    من یا تو؟
    سکه دوستی!
    بیهوده!
    یاد
    بهار!
    ذهن پنجره!
    !
    تیغ زمانه!
    !!!
    !
    بی صدا
    سر در گریبان!
    از جنس خودم!
    فصل کشتار!
    [همه عناوین(324)][عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •