به شانه ام زدی تا شاید تنهاییم را تکانده باشی به چه دل خوش کرده ای تکاندن برف از شانه های آدم برفی!!!!!
روزگاری است غریبم با خود
گم شدم در تب تاریک جنون
روزگاری است که من میجنگم
در حریقی همه از اتش وخون
روزگاری است که سرگردانم
در تلنبار سکوت وفریاد
روزگاری است که با خود گویم
دل بکن از همه رو بادا باد
روزگاری است پر از خاموشی
نه صدایی نفسی اغوشی
روزگاری است که چون تشنه لبی
هر دم از جام عدم می نوشی
نگاه کن به آسمان ،
دو خط ِ ابر و یک غروب
و اندکی سریع تر ،
به نوک به لانه ات بکوب
تَ ... تَق ،تَ ..تَق ،
تَ ..تَق ،
تَ تَق
...
تو رو خدا سریع تر
زمانه رو به غایت است ،
سریع باش دارکوب !
به حجم فاصله های ندیده خندیدیم
میانمان آمد و گفت :
آخر پاییز جوجه را بشمار !
و لحظه های جدایی همیشه می گفتم :
چه سخت می گذرد ..
چرا به فاصله های ندیده خندیدیم ؟!
ببین! چه ساده ،
عجب ما حماقتی کردیم
اگر که فاصله ها حرفشان سند باشد ؟!
...
اگر به رغم ندیدن ، جدا شود دلمان ؟!...
نگو که دست وفا می رسد به فاصله ها !
....
ببین چه سخت جدایی جدایمان کرده !
و .. روز های جدایی ...
گذشت ! ...
چندین ماه ...
و .. ماه های جدایی ...
گذشت ! ...
چندین سال ...
و حجم فاصله ها ؛ کم کمک به صفر رسید
و ما، وفا کردیم .
....
و حال ...
بعد ِ گذشتن ، شکستِ فاصله ها ،
بدون ِ پرسش و پاسخ
چه ساده می خندم
به اینکه فاصله ها را شکست ممکن شد
و اینکه لانه ی پاییز روی فاصله ها ،
نداشت یک جوجه !
چه ساده !
می خندم
و با تو می گویم :
که دست ِ خشم ِ وفا می رسد به فاصله ها .
و باز هم هر دو
به حجم ِ فاصله های ندیده
می خندیم !
نشاط ِ ثانیه های نرفته می میرد
دلم به وسعتِ اندوه خانه می گیرد
و آخرین ورق ِ دفترم در این غربت ؛
سراغِ آنچه ز یا دش نرفته می گیرد!
_صدای سنچ ها در های و هوی ناله ها لرزید
زمان خط خورد و دل در خون
به خاک کربلا پیچید !
-فغان و گریه های کودکی در پشت نیزاری
لبان تشنه و پای پیاده در کشاکش های غمباری !
*عجب!
رسم جهان :
خون خوردن و جان دادن و آتش گرفتن،
در میان نفرت نامردمان بر خاک غم خفتن
و دیدار دو چشم اشکبار دختری برنئش ِ بابش بود
دو چشمی که همه عالم ،
فدای پیچ و تابش بود !
*عجب !
رسم جهان:
بی آب جان دادن
و فریاد گلوی تشنه ی شش ماهه کودک بود
به جای آب در کامش
چه خون ها ردِ پولک بود !
_ صدای سنچ ها در های و هوی ناله ها لرزید
زمان خط خورد و قلبم
از تمام لحظه ها ترسید !
کجا بودم ؟!
میان هیئتی با قلب هایی داغدار و جامه ی مشکین ،
دعا و نذر های گونه ای خیس و دو چشمی دائما اشکین ،
یکی بر دوش فانوس و یکی نخلی به غم آزین ،
نوای قلب هایی که شده با کربلا عاجین ،
زمان خط خورد و رد می شد از آنجا مرغک آمین !
چه می گفتم ؟!
به حقّ آن گلوی تشنه ی چاکیده از دشنه ،
به حقّ اشک های جاری از چشمان هر چشمه
خدایا! آرزوی کوچکی دارم
بگیر و استجابت کن
که غم از چهره بردارم !
خدایا آرزوی من ؛
جهان با رسم دیرین نیست ،
صفایی تازه می خواهم
که از چوب و حصیرین نیست !
دلی از چشمه می خواهم که تا لب تشنه ای دیدم ؛
هزاران جرعه از آن را به کام او بیفشانم
دلی از دشنه می خواهم که هر جا غصّه ای دیدم ؛
گلویش را به یاد کودک شش ماهه بشکافم !
دلی از جنسِ برگ ِ گل که جای شبنمی نازک ؛
به اشکان یتیم کربلا آن را بیارایم !
بگیر و استجابت کن
که غم از چهره بردارم !
چه حسی از درون دل مرا ز یاد می برد
تو را به عرش می برد مرا به فرش می کشد
تو را به آسمان دل مرا به چاه می کشد
مرا گدای کوی تو تو را چو شاه می کند؟
به نام خدا
خوشحالم که به جمع نویسندگان این وبلاگ پیوسته ام امیدوارم با همکاری دوستان فعالیّت موثری در این وبلاگ داشته باشم .
ضمنا فرا رسیدن ماه محرم و ایّام سوگواری سالار شهیدان را به تمامی شما دوستان عزیز تسلیّت عرض می نمایم .
دلیل ِ بودنمان را ، زمانه می داند
ز ِ ساز ِ هر جریانی ، ترانه می خواند
برای ماندن ِ اینجا بهانه ی من باش
چرا که زندگی از من بهانه می خواهد!
این جهان در پی هجران سیاه است
در هر گذرش سود و زیان است
بیچاره از این عشق نهان است
این عشق نهان را تو بیان کن
...................................
ای در گذر از فنا و هستی
کوته ز رخت دراز دستی
از نوشیدن جام عشق مستی
این بار تو مرا جان به لب کن
..................................
از دام تو پرواز گسیختن حرام است
از کفر تو بر جای نشستن حرام است
از خشم تو از عشق گسستن حرام است
از جان و دلت باورم کن
.................................
من در گذر از هر چه بهارم
در دیدن آن روی نهانم
من خسته از این دام بیانم
ازهرچه بلایم تو رها کن
خب اینم می تونه یه قالب شعری جدید باشه...
...
من یا تو؟
سکه دوستی!
بیهوده!
یاد
بهار!
ذهن پنجره!
!
تیغ زمانه!
!!!
!
بی صدا
سر در گریبان!
از جنس خودم!
فصل کشتار!
[همه عناوین(324)][عناوین آرشیوشده]