نا مردترین ِ بی وفایانم من
در خطّ ِ شروع حرف ِ پایانم من
صد رنگ شده ست با سرشتم آجین پیوسته ز ِ رنگ ِ خویش نادانم من !
اول از همه بگم این شعر رو از وبلاگه یکی از دوستام ذزذیم (( البته اجازه گرفتم !))
خسته شدم از لبخند
و این که نیشام
مدام باز باشد
در جواب سلام لبخند بزنم
به روی خانم فلانی
لبخند بزنم
به بقال بگویم:
دست شما درد نکند
و لبخند بزنم
به مدیرم بگویم چشم
و لبخند بزنم
به زن غرغرو و بداخلاق همسایه
که هر بار به بهانههای واهی
به در خانهام میآید
تا لٌندهای بدهد
لبخند بزنم
کارم به جایی رسیده که حتی
مجبورم
با تلفن هم که حرف میزنم
لبخند بزنم!
لبم ترک خورده
دهانم درد میکند
و فکم تیر میکشد
بس که ناچارم
لبخند بزنم
این روزها
طوری شده
که خندانکهای یاهو
امتداد لبخندم شده
و هر بار که قلبام پاره پاره میشود
با خندانکی
لبخند میزنم
آهای!
انسانهای خوشبرخورد مودب مهربان!
مرا معاف کنید
من این روزها
لبخندم درد میکند
حالا با اینکه هنوز تابستان نیست اما مدار صفر درجه اتاق تنهائیم دم کرده است ، تنهاست بی رطوبت دریا ، خشک است بدون بازدم تو،شاید منتظر کسی ست که شرجی کند این مه گرفته غمگین را.
دارم ز ِ شب گلایه ، امشب ستاره ام نیست
با خود ستیزه جویم ، معنای گریه ام چیست ؟
انگار با ستاره ، مخفی شدم من امشب
نوری ندارم اینبار ، یعنی دلم چه رنگیست ؟
با آن خدای هر شب ، می جوشد اندرونم
بغضی به من ندا داد ! یعنی خدای من نیست ؟!
ای کاش می شنیدم ! آه ، ای خدای امشب !
چون نیستم ستاره ، این شعر ِ تازه از کیست ؟!
آنچه می خوانی از آن؛
همه ی قلبِ من است
که به یادت شده اشعار ِ سپید
و روان گشته ز خودکار ِ دلم
به ورق های زمان
تا بماند و تو را تا به ابد
به همین لحن ِحزین
بر لب ثانیه های گزران
بی عدد ، تازه کند
و در آن دم که تنم چون خاک است ؛
تا کسی هست
و تا قدرت ِخواندن دارد ،
حرف هایی باشد
که بخواهد به جهان
عشق پر شور ِ مرا
بنویسد به تن ِ هر گل ِسرخ!
فقط اسمی بجا مانده
از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالی،
قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم،
به خود کرده گرفتارم
به جز در خودفرو رفتن
چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند
مرا با خود رها کردند
همه خود درد من بودند،
گمان کردم که همدردند
روزگارم همه بر وقف مراداست هنوز
بی سرانجامی من تا به کجا خواهد راند
می نشینم سر کوچه گذری بر گذران زمان می دوزم
عابرانی که به بازیچه ی این دهر نظر می دوزند
خود ندانند که بازیچه ی این دیر بماندند هنوز
روز گارم همه بر وقف مراد است هنوز
بی سرانجامی من تا به کجا خواهد راند
نظری بر گذران دلم می دوزم
چه خیالی چه گمانی که تو داری ای دل
من آنم که تو می پنداری
کو کجاست آن لب شیرین سخنم
کو کجاست گرمی دستان و لبم
من نه آنم که تو می پنداری
من نه آنم که سحرگه به هوای سخن بلبلکان سوت زنم
من ندارم دگر از صبح آفتاب نزده هم خبری
روزگارم همه بر وقف مراد است هنوز
بی سرانجامی تا به کجا خواهد راند
.
از اینکه مدتی حضورم در وبلاگ کمرنگ شده واقعآ عذر می خوام
روزی که می شد پاره در یادم نگاهت ؛
بر پاره های دفترم
یک جمله حک شد :
رفتی زِ یادم !
به هیچکی جز تو فکر نمی کنم
این همون دروغ ِ قشنگیه که روزی صد نفر به هزارتای دیگه می گن .
راستی..... تو هم از این دروغا بلدی ؟!!!!
تو همون شعر ِ قشنگی
که خدا تو رو سروده
لایق ِ ناز ِ چشات نیست
هر کی هست
و هر کی بوده
تو رو که می خونن از بر من فقط
می گم
چه زیبا !
می ریزم اسفند رو آتیش
کور بشه هرچی حسوده !
...
من یا تو؟
سکه دوستی!
بیهوده!
یاد
بهار!
ذهن پنجره!
!
تیغ زمانه!
!!!
!
بی صدا
سر در گریبان!
از جنس خودم!
فصل کشتار!
[همه عناوین(324)][عناوین آرشیوشده]