عاقد دوباره گفت : وکیلم ؟.... پدر نبود
ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود
گفتند رفته گل ... نه گلی گم ... دلش گرفت
یعنی که از اجازه بابا خبری نبود
هجده بهار منتظرش بود و برنگشت
آن فصل های سرد که بی دردسرنبود
ای کاش نامه یا خبری ، عطر چفیه ای
رویای دخترانه او بیشتر نبود
عکس پدر، مقابل آیینه ، شمعدان
آن روز دور سفره ، جزچشم تر نبود
عاقد دوباره گفت : وکیلم ؟... دلش گرفت
یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود
این وزن آواز من است اگر مرا بسیار دوست بداری شاید حس تو صادقانه نباشد
من تو را چون شعر از بر کرده ام
من گل یاد تو را همچون خزان
در خیال خویش پر پر کرده ام
بی وفایی کردی و عاقل شدی
من به عشق شومت عادت کرده ام
عشق ورزیدن به تو درد است درد!
من ز درد خویش هجرت کرده ام
کمتر دوستم بدار تا عشقت ناگهان به پایان نرسد
من به کم هم قانعم و اگر عشق تو اندک، اما صادقانه باشد من راضی ام
دوستی پایدار، از هر چیزی بالاتر است
مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است بگو تا زمانی که زنده ای،
دوستم داری
و من تمام عشق خود را به تو پیشکش می کنم
نشد که من ...
آرزوی دیدن تو مونده به این دل من
آرزوی داشتن تو حسرت شده در دل من
خواستم که بهت برسم ، اما نشد ای گل من
عروس مادرم کنم تو رو ، اما نشد ای گل من
نشد که من با تو باشم تا که بگم عاشقتم
حرف دلم رو بزنم بهت بگم ، دوست دارم
نشد که من عاشقونه تورو تو آغوش بگیرم
نشد که من با اون چشات خودم رو باتو ببینم
نشد که من فدات بشم خاک زیر پاهات بشم
فدای اون لبخند تو فدای عشوه هات بشم
لبخندت = عشق
نگاهت = امید
چشمانت= مهربانی
کلامت = صداقت
راه رفتنت= معصومیت و حیا
چنین باش ای یار من ..
(شعر از حقیر)
می خروشد دریا
لکه ای نیست به دریا تاریک
مانده بر ساحل
پیکرش را ز رهی ناروشن
هیچ کس نیست که اید از راه
و به آب افکندش
و در این وقت که هر کوهه ی آب
حرف با گوش نهان می زندش
موجی آشفته فرا می رسد
از راه که گوید با ما
قصه یک شب طوفانی را
تا بگیرد از آب
آنچه پیوندی داشت
با خیالی درخواب
صبح آن شب که به دریا موجی
چشم ماهی گیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست
داستانی نه دراز
دیر زمانی است روی شاخه این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی ‚ رنگی
چون من دراین دیار ‚ تنها ‚ تنهاست
گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف
بام و دراین سرای میرود از هوش
راه فروبسته گرچه مرغ به آوا
قالب خاموش او صدایی گویاست
می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار
پیکر او لیک سایه روشن رویاست
رسته ز بالا و پست بال و پر او
زندگی دور مانده : موج سرابی
سایه اش افسرده بر درازی دیوار
پرده دیوار و سایه : پرده خوابی
خیره نگاهش به طرح های خیالی
آنچه در آن چشمهاست نقش هوس نیست
دارد خاموشی اش چو با من پیوند
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست
ره به درون می برد حکایت این مرغ
آنچه نیاید به دل ‚ خیال فریب است
دارد با شهرهای گمشده پیوند
مرغ معما دراین دیار غریب است
با سلام.
من اومدم اما میدونم که خیلی دیر شده. ببخشید یه مشکل فنی داشتم که هنوز هم حل نشده الان هم کافی نت هستم. معذرت می خوام .
و ممنونم از اینکه منو به عنوان یه عضو کوچیک تو وبلاگ بزرگ و زیبا تون پذیرفتین.
ان شاالله که لیاقت اعتماد شما رو داشته باشم و بتونم همراهی تون کنم.
بازم عذر می خوام و امیدوارم که منو ببخشید.
راستی من روحیه م مثل شما لطیف نیست. اصلا استعداد شعر گفتن رو ندارم ولی سعی می کنم شعرای زیبا رو از شاعرای خوب مون بذارم.َ
از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید...
از وقتی مادرم پای دار قالی مرد از قالی بدم می آید..
. از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید..
. از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید...
از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد از دستهای مهربان بدم می آید...
از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید...
از وقتی سیل آمدو مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید...
و تنها خدا را دوست دارم!!!
چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!!
چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!!!
چون او مادرم را برد پیش خودش که او هم گریه نکند!!!
چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!!!
چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!!!
چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!!
چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید!!!
و من تنها خدا را دوست دارم...
دنیا را بد ساخته اند ...
کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد ...
کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری ...
اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد ...
به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند ...
و این رنج است ...
(دکتر علی شریعتی)
گوش کن، دورترین مرغ جهان می خواند
شب سلیس است ، و یکدست، و باز
شمعدانی ها
و صدادار ترین شاخه ی فصل، ماه را می شنوند.
پلکان، جلو ساختمان.
در. فانوس به دست
و در اسراف ، نسیم.
گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلک ها را بتکان. کفش به پا کن، و بیا.
و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را، مثل یک قطعه ی آواز به خود جذب کنند.
پارسایی ست در آنجا که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی ست که از حادثه ی عشق تر است.
سهراب سپهری
سلام اگه می خوایید نشریه بزنید ما هستیم.......در همه زمینه ای!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آقای دبیر سری به وبلاگم بزنید بد نیست!!!!
آقای درویش یاری سبزمان را به شما می دهیم
هوشبری های 86 مرسی از تلا شاتون واسه کانون غریبانه ،درسته ما نیستیم اما خبراش زود می رسه
...
من یا تو؟
سکه دوستی!
بیهوده!
یاد
بهار!
ذهن پنجره!
!
تیغ زمانه!
!!!
!
بی صدا
سر در گریبان!
از جنس خودم!
فصل کشتار!
[همه عناوین(324)][عناوین آرشیوشده]