در نوجوانی
بی خیال از حال خویش
بی خبر از هر دورنگی و ریا و تشویش
در بهاری
صید چشمانت شدم
بی پروبالت شدم
ناگهان دیدم که ای وای گرفتارت شدم
عشق ورزیدی وورزیدم
ناز خندیدی وخندیدم
تارهای غم دل را تیز ببریدی وببریدم
روزهامان می گذشت ومی گذشت
سالهاهامان می گذشت ومی گذشت
نیک می دانستیم وبس
که باید رفت و رفت
تانا کجا ؟
آخر جاده ای بی انتها
من چشم دل بر همه کس بس بدم
روی زآزرده دلان شسته بدم
نا گاه بدیدم که ز من زار شدی
پرده ی عشقم دریدی و زمن دور شدی
آه که چه دیر دانستم ....
تا به همراه تو بودم تو به من یار بدی
همره و هم نگه و عشق دلدار بدی
آه پیش چشمت دگرت نیست هوایی زدلم
رو به زاری می کند هر دو چشمان ترم
تو اگر چشم دل از روی دلم شسته بدی
پس چرا این همه وقت مرا بازیچه ی خود کرده بدی
تو بگو چه کسی جای مرا در دل تو پرکرده
اوچه کرده که مرا از چشم تو بیرون کرده
من چه کردم؟
این گناه است ؟
این گناه است که عشقت تا ابد گل کرده؟
حال که میدانم که رفتی و نمی مانی تو پیشم
حال که می دانم گره خورده نگاهت با نگاه دیگری
پس چرا بازم نمی گویی که رفتی؟
پس چرا باز هم نمی خواهی بدانم؟
تو نگو شرم میداری از نگاهم!!!
من بیچاره دگر نایی ندارم
من بیجاره دگر حالی ندارم
تو بزن تیر خلاصم.......
تو بزن تیرخلاصم.......