سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کل بازدیدها:----109881---
بازدید امروز: ----874-----
بازدید دیروز: ----1-----
کانون شعر و ادب دانشگاه علوم پزشکی فسا

 

نویسنده:
جمعه 86/10/7 ساعت 11:11 عصر

چرا آخرین برگ به هنگام افتادن از شاخه ی درخت آرزوها خندید؟!
مگر نمی دانست که تنهاترین لحظه های عمر شاپرکها در خلوت رویای او رقم می خورد؟! ولی باز خندید و رفت... رفتن از بیداری به خوابی ابدی. اما باز خندید!
زمین او را در آغوش گرفت، باد وحشی با آن همه فریب نیرنگ خود با نیشخند مرگبارش بر سر برگ خسته ایستاد، باز برگ خندید! باد با فریادی پر از کینه پرسید: به چه چیز می خندی؟
برگ زرد و خسته در حالی که برق امید در چشمهایش می درخشید به صورت باد نگاهی انداخت. سکوتش سرشار از نا گفتنی ها بود. باز خندید و برای همیشه خوابید!!!
این بار، باد بود که می لرزید و وحشت در وجودش موج می زد. باد چه در چشمهای برگ دید که این گونه پریشان شده بود؟؟! زمین لب به سخن آورد و گفت:
بهار در راه است...

    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • ...
    من یا تو؟
    سکه دوستی!
    بیهوده!
    یاد
    بهار!
    ذهن پنجره!
    !
    تیغ زمانه!
    !!!
    !
    بی صدا
    سر در گریبان!
    از جنس خودم!
    فصل کشتار!
    [همه عناوین(324)][عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •