از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید...
از وقتی مادرم پای دار قالی مرد از قالی بدم می آید..
. از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید..
. از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید...
از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد از دستهای مهربان بدم می آید...
از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید...
از وقتی سیل آمدو مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید...
و تنها خدا را دوست دارم!!!
چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!!
چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!!!
چون او مادرم را برد پیش خودش که او هم گریه نکند!!!
چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!!!
چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!!!
چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!!
چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید!!!
و من تنها خدا را دوست دارم...
...
من یا تو؟
سکه دوستی!
بیهوده!
یاد
بهار!
ذهن پنجره!
!
تیغ زمانه!
!!!
!
بی صدا
سر در گریبان!
از جنس خودم!
فصل کشتار!
[همه عناوین(324)][عناوین آرشیوشده]