هر کسی رونق
بازار خودش می خواهد
نه پدر برگشت
ه نه کسی گوشه ی خلوتکده را
پر کرده
آسمان بارانی
نفرستاده دگر
سالها طی شده
باران نشده
دیده ها
بارانیست
چشم ها
ابر آلود
بغضها
می ترکد
_ آسمان سنگ دل است ؟!
_ گریه اش می آید و فقط
می خندد
آسمان خیس که؟ نه!
خشکیده ،
مزرع گندم و جو
دیگر نیست
کولی از آمدن از غربت دور
کوچه ی دهکده را
طی نکند
بار دگر
چون که او می داند
که اگر آمد و رفت ؛
هیچ بر بند و بساطش
نشود افزوده
_ خوشه ای نیست که خرمن گردد ؟!
_ خوشه ای هست ولی
باران نیست !
گریه ام می آید
مادرم
حسرت باران دارد
و برادر هایم
هر کسی
رونق بازار خودش می خواهد !
پسر ِ کوچک خلوتکدمان
فکر بارانی نیست
تکیه اش بر خویش است
و توکّل
به خدا
در دلش دنیاییست که به مردان
به سخاوت ندهند
بازوانش
همه شوق
در نگاهش
غم و حسرت
و امید
فکر امروز و فردا دارد
و برادر هایش
هر کسی
رونق بازار خودش می خواهد
دخترک بر قالی
نقش غم می بافد
و سه تا اسب سفید
سفره با تکّه ی نان
، پدر و مادر و من
و برادر هایم
همه با هم هستیم
و شده گوشه ی خلوتکدمان
خانه ی سبز امید !
من غزل می خوانم
پدرم قصه ی شاه و کچلک می گوید
مادرم هم دارد
چادری می دوزد
که پر از رنگ خداست !
پسرک با پسرک با پسرک با یک مرد !
وسه خواهر
همگی اینجاییم
توی قالی
همه با هم هستیم
2 گره سبز بزن
، 2 گره آبی رنگ
، و گره ها
و گرههای دگر ...
نقش قالی می گفت دلش و او
می بافت
و خیالاتش را
رج به رج بر تن قالی
می چید !
خواب قالی
کوتاه
و خیالات بلند !
دخترک شاعر بود
و خیالاتش از جنس ترنج !
گل ِ حسرت می بافت ،
لچک ِ قالی
او قافیه بود
، تار و پودش
همه از وزن و عروض !
گاه گاهی هم در اوج ِ خیال
چارچوبش را
خالی می کرد
و گره
بر رگ ِ قلبش می بافت !
شعرهایی می گفت
عاری از قافیه و وزن و عروض
فرش هایی می بافت
نقش هایش
همه از شعر ِ سپید !
فرش او باران داشت
آسمان می بارید
و زمین
مزرعه ی ریحان بود
کولی از غربت ِ دور
یک نفس می آمد ،
کو چه ی دهکده را
له می کرد
زیر ِ پاهایش
با برگ ِ چنار !
کاش زندان می شد
زندگی چون قالی
و اگر غم سر ِ حرفش می شد
باز با قلب ِ من و یک دنیا ،
دخترک می شدم و قالی شادی ها ر
ا به گره کردن ِ یک واژه و صد حرف و کلام
رنگهای صدفی می کردم
و اگر می دیدم
آسمان گریان نیست
فقطش می گفتم
که دلم
تنگ ِ تو است
بعد
گریان می شد
و تو
از چشم ِ غریبانه ی
یک اسب ِ سفید
که به جولانگه آبی
می رفت
ساده می افتادی
و تن ِ مزرعه
آبی می شد
بعد
من با تو و گندم بودیم
زندگی
رونق داشت !
و اگر رونق ِ خود را می خواست
هر کسی گوشه ی خلوتکده را
تا ابد
پاتق رونق می کرد !
در زمین ِ پسر ِ مزرعه هم
گل ِ گندم پر بود
حسرت ِ آمدن ِ باران هم
بر دل ِ مادر ِ این قصه
نبود !
پدر ِ قصه
اگر خانه نبود ؛
عطر ِ یادش
همه ی دهکده را
پر می کرد !
...
کاش زندان می شد
زندگی چون قالی
ولی افسوس
فقط زندان است
خالی از
رنگ ِ صداقت
و خیال !
منم آن زندانی
که دلم می گوید:
زندگی
زندان است
و در این زندان هم
هر کسی
رونق ِ بازار ِ خودش
می خواهد !
ستاره
سروده شده در
دی ماه 86
...
من یا تو؟
سکه دوستی!
بیهوده!
یاد
بهار!
ذهن پنجره!
!
تیغ زمانه!
!!!
!
بی صدا
سر در گریبان!
از جنس خودم!
فصل کشتار!
[همه عناوین(324)][عناوین آرشیوشده]