یه روز که بارون می اومد و دلم گرفته بود و با خدا درد دل می کردم خدا دستام رو گرفت و منو با خودش تا ته کوچه برد آخر کوچه جز من و بارون و خدا هیشکی نبود حتی درد دلایی که شاید اول کوچه جا مونده بودن !
نمی دونم ..... شاید هم به همین خاطره که تو روزای بارونی دوست دارم مثل دیوونه ها بدون چتر زیر اشکای آسمون تا آخر یه کوچه ی بلند پیاده قدم بزنم آخه فکر میکنم خدا یه جایی ،گوشه کنارای همین کوچه منتظرمه!
ستاره
...
من یا تو؟
سکه دوستی!
بیهوده!
یاد
بهار!
ذهن پنجره!
!
تیغ زمانه!
!!!
!
بی صدا
سر در گریبان!
از جنس خودم!
فصل کشتار!
[همه عناوین(324)][عناوین آرشیوشده]