در کوچه سار تنهایی وجودم
و
در فراموشی شبهای نگاهم
جز تو تویی نیست
بگذار تا در این تن نفسی است
و
در این قلب تپشی
و
در این پلک پرشی ست
فریادت کنم
ای دفن شده در غبار زمان
و
ای گمشده شده ی سرای نهان
و
ای هضم شده ی بیان و زبان
به تو می اندیشم
در میان محفلی از یاران
هر کسی از دل و عشق سخنی می راند
سروری گفت از میان آن جمع
عشق شمعی ست کز سراپرده ی آن نفسی میآید
ز دو چشمان وجودش اشکی
وآنچه می ماند از آن آه وسوزی ست
دیگری گفت عشق گلی ست در بر ما
گر به آن آب دهی می ماند
گر به آن ناز دهی جان گیرد
ور از آن دور شوی می میرد
من بگویم عشق جامی ست ز می
تا از آن نوشی مستی
هر چه بیشتر بیشتر
ور بگوییم که حرام است شراب
دیگری می نوشد که بداند ارزش دل را
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان وآشنایان
هرکس مرا می بیند
از دور می گوید:
این روزها انگار
حال وهوای دیگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
وبا همان امضا،همان نام
وبا همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت وآرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می کنم
از روزهای پیش کمی بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز می خوانم
وقدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال،از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس می کنم گاهی کمتر
گاهی شدیداً بیشتر هستم
حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم
از جمله دیشب هم
دیگرتر از شبهای بی رحمانه دیگر بود:
من کاملاً تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جورابهایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفشهایم گفتگو کردم
وبعد از آن هم
رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم
وسطر سطر نامه ها را
دنبال آن افسانه موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه هایم
بوی غریب و مبهمی می داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده نامه
بوی تمام یاسهای آسمانی
احساس می شد
دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیبهایم را
از پاره های ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از اینمهه سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
وبرخلاف سالهای پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست تر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ وهیبت آور نیست
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی دانم
گاهی
برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم
کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند
اما
غیر از همین حسها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال وهوای ساده وعادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است
قیصر امین پور
دکتر قیصر امین پور یکی از بهترین و دوست داشتنی ترین شاعران موفق ایران در کمال تاسف و ناباوری در سن چهل و هشت سالگی به دیار باقی شتافت تا فرد دیگری به قافله سفرکردگان نیک امسال افزوده شود.
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم اگر داغ شرط است ما برده ایم
خلاصه ای از زندگینامه این عزیز
قیصر امینپور متولد دوم اردیبهشت 1338 گتوند است .وی تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در گتوند و دزفول به پایان برد سپس به تهران آمد و دکترای خود را در رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران در سال 1376اخذ کرد. وی فعالیت هنری خود را از حوزه اندیشه و هنر اسلامی در سال 1358 آغاز کرد .
در سال 1367 سردبیر مجله سروش نوجوان شدو از همین سال تاکنون در دانشگاه الزهرا و دانشگاه تهران به تدریس اشتغال دارد.
در سال 1382 نیز به عنوان عضو فرهنگستان ادب و زبان فارسی انتخاب شد.
اولین مجموعه شعرش را با عنوان "تنفس صبح" که بخش عمده آن غزل بود و حدود بیست قطعه شعر آزاد؛ از سوى انتشارات حوزه هنرى در سال 63 منتشر کرد و در همین سال دومین مجموعه شعرش "در کوچه آفتاب" را در قطع پالتویى توسط انتشارات حوزه هنرى وابسته به سازمان تبلیغات اسلامى به بازار فرستاد.
در سال 1365 "منظومه ظهر روز دهم" توسط انتشارات برگ وابسته به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى به بازار مىآید که شاعر در این منظومه 28 صفحهاى ظهر عاشورا، غوغاى کربلا و تنهایى عشق را به عنوان جوهره سروده بلندش در نظر مىگیرد. سال 69 برگزیده دو دفتر تنفس صبح و در کوچه آفتاب با عنوان »گزیده دو دفتر شعر« از سوى انتشارات سروش از وى منتشر مىشود. »
"آینه هاى ناگهان" تحول کیفى و کمى امینپور را بازتاب مىدهد؛ در این مرحله امینپور به درک روشنترى از شعر و ادبیات مىرسد. اشعار این دفتر نشان از تفکر و اندیشهاى مىدهد که در ساختارى نو عرضه مىشود. آینه هاى ناگهان، امینپور را به عنوان شاعرى تأثیرگذار در طیف هنرمندان پیشرو انقلاب تثبیت مىکند و از آن سو نیز موجودیت شاعرى از نسل جدید به رسمیت شناخته مىشود.
در اواسط دهه هفتاد دومین دفتر از اشعار امینپور با عنوان "آینه هاى ناگهان 2"منتشر مىشود که حاوى اشعارى است که بعدها در کتابهاى درسى به عنوان نمونه هایى از شعرهاى موفق نسل انقلاب مىآید.
در همین دوران است که برخى از اشعار وى همراه با موسیقى تبدیل به ترانه هایى مىشود که زمزمه لبهاى پیر و جوان مىگردد. پس از تثبیت و اشتهار، ناشران معتبر بخش خصوصى علاقه خود را به چاپ اشعار امینپور نشان مىدهند و در اولین گام، انتشارات مروارید گزینه اشعار او را در کنار گزینه اشعار شاملو، فروغ، نیما و... به دست چاپ مىسپارد که در سال 78 به بازار مىآید. "گلها همه آفتابگردانند" جدیدترین کتاب امینپور نیز در سال 81 از سوى انتشارات مروارید منتشر شد که به چاپهاى متعدد رسید و با استقبال خوبى روبهرو شد.
دکتر قیصر امین پور در سال 1382 علی رغم تمایلش از سردبیری سروش نوجوان استعفا داد ، و هماکنون ضمن عضویت در فرهنگستان زبان و ادبیات فارسى؛ در دانشگاه تهران و الزهرا تدریس می کند وبه کارهاى پژوهشى مشغول است.
منبع این مطلب: عکسهای گتوند
روز اول که بدیدم رخ آن د لبر ناز گفتم به خدا برق رخش را تو نگهدار
روز دوم که دلم با دل آن پرواز کرد گفتم به خدا بال و پرش را تو نگهدار
روز سوم که گرفتم دست آن عشق خدا گفتم به خدا ناز یدش را تو نگهدار
روز چهارم که لبم از لب آن بوسه گرفت گفتم به خدا طعم لبش را تو نگهدار
روز پنجم که گرفتم در برش آن بر زیبارورا گفتم به خدا هرم تنش را تو نگهدار
روز آخر که جدا شد تن من ا ز تن آن گفتم به خدا حرم دلش را تو نگهدار
زیبنده ترین شعر جهانم به فنا رفت
آرامش چشم بی نوایم به کجا رفت
عشق آمدوآتش به وجودوبه زمان زد
خاکستر عشق من خدا چه بی بهارفت
روزهامان می گذرد از پی هم
از پی بی خبری از پی ماتم وغم
هیچ چیز نویی نیست که به آن دل بدهیم
این بی خبری از کجا می آید
از پی یار من ویار من ویار من است
او اگر یار من است
پس چرا بی خبرم از دل و از یاد دلش
روزهامان می گذرد از پی هم
از پی بی خبری از پی ماتم وغم
مرا بگذارو بگذر
در این وادی بی سامان
در این کلبه ی تنهایی
که هیچ نور امیدی نیست تا با آن سر بکنم
من به اجبار شب تاریک دلم را بی هیچ ستاره ایی سحر می کنم
بگذار از تو بگویم
تا در این تن نفسی است تا در این قلب غزل خوان تپشی است
تنها همین دانم وبس
که نه تو شمعی و نه من پروانه
نه تو میخانه نه من پیمانه
کاش میدانستم با تو چکنم
دعا یا که نفرینت کنم
کاش می دانستم که چه شد
من مجنون چشم از لیلی خود برداشتم
و
چه شد
عاشق شیرین شده ام
ای خدا لطفی بنما عشق من در پی فرهاد نباشد
سلام
این اولین مطلبی ست که میخواهم برای وبلاگ غریبانه بنویسم.نمیدونم از کجا شروع کنم از جو فرهنگی حاکم بر مملکت یا از دانشگاهها .بذارید از
استعدادی که تو وجود اکثر آدما رخنه کرده حرف بزنیم شعر سرایی.استعدادی که از احساس آدمی سرچشمه می گیرد،احساس دوست
داشتن،نفرت و...
گاهی اوقات وقتی غرق در فکر آمیخته با احساس خود می شویم و نه خود ونه هیچکس دیگری و روی این کره ی خاکی حس نمی کنیم نجوایی در وجودمان آهسته فریاد می ز ند وما گاهی بی اختیار زیر لب زمزمه می کنیم و ناگهان با تلنگری به خود می اییم.چه شد چه شنیدیم چه گفتیم...
گاه به سادگی عبور می کنیم،اما اینجا لحظه ای درنگ جایز است.تفکر کن...تو شعر سراییدی
...
من یا تو؟
سکه دوستی!
بیهوده!
یاد
بهار!
ذهن پنجره!
!
تیغ زمانه!
!!!
!
بی صدا
سر در گریبان!
از جنس خودم!
فصل کشتار!
[همه عناوین(324)][عناوین آرشیوشده]